نويسنده وبلاگ "رمز عبور" در جديدترين مطلب وبلاگ خود داستاني درباره يک مجري اقتصادي شبکه بي بي سي نوشته است که مخاطب را به تامل در آنچه شبکه هاي غربي مدعي آن هستند، وا مي دارد. اين وبلاگ نويس نوشت:
مجري برنامه اي اقتصادي بود توي BBC و امشب حسابي گرد و خاک کرده بود. با موضوع بازار طلا در ايران شروع کرده بودند و با همراهي کارشناس سر از اوضاع سياسي درآورده و دست آخر هم با زينت عبارات تخصصي نتيجه گرفته بودند که هم پايه هاي سياسي، هم اقتصادي ايران، لرزان و غير قابل اعتماد است. ته برنامه هم که از جلد مجري بيرون آمده بود و با لحني صميمانه، خطاب به کارشناس گفته بود:« عماد، تو به عنوان يه آدم وارد، به رفقات توصيه ميکني که سرمايه شون رو تو ايران نگه دارن يا نه؟» و چه ذوقي کرده بود تهيه کننده از اين پايان و جواب "نه" که خوش نشسته بود به جاي جواب.
توي راه خانه با دست روي فرمان ضرب گرفته بود، هميشه وقتي اجرايش مي گرفت توي راه خوش خوشک به قول خودش تکنوازي مي کرد و البته گاهي سوتکي هم به ضميمه، با آهنگهاي في البداهه. اما اينبار کار به بداهه نوازي نرسيد چون يادش افتاد بايد با نادر تماسي فوري بگيرد.
زماني بهترين دوستان هم بودند، آن وقتها قرار بود با هم بيايند لندن اما يکدفعه نادر ماندني شد و حالا هم براي خودش تاجر موفقي شده بود در بازار تهران.
مثل هميشه به زنگ سوم نرسيده، نادر گوشي را برداشت، يکدفعه فهميد چقدر دلش براي احوالپرسي هاي از نوع ايراني تنگ شده، مثل همينها که نادر 10 دقيقه گير مي کرد تويش و نمي گذاشت حرفت را بزني.
وقتي بالاخره تعارفها ته کشيد گفت: « نادر جون يه زحمتي برات دارم، ميخوام برام سرمايه گذاري کني، فکر کن پول خودته»
نادر با لحني متعجب جواب داد: « سعيد جون من تموم سرمايه ام تو خود ايرانه ها! از طرفاي بورس مورس بين المللي هم رد نشدم تا حالا».
مجري دو ساعت پيش و سعيد فعلي که حالا ماشينش پشت يک چراغ قرمز توقف کرده بود و همين جواب را هم انتظار مي کشيد گفت: « ميدونم پسر، گور باباي بين الملل، تو به اين که من ميگم گوش کن، تا هفته ديگه برات پول رو حواله ميکنم، .تو همون بازار، هر جا که خودت صلاح ميدوني سرمايه گذاري کن هيج جا ايران خودمون نميشه واسه کار اقتصادي».
دستش رفت سمت آينه، مي خواست تنظيمش کند و يکهو هوس کرد که خودش را بر انداز کند، آينه را چرخاند به سمت خودش، کمي خيره ماند و تصويري که مي افتاد توي آينه ي اتاق گريم مقابل چشمش نقش بست.زير لب زمزمه کرد "دروغگو ".
دستش رفت سمت آينه، مي خواست تنظيمش کند و يکهو هوس کرد که خودش را بر انداز کند، آينه را چرخاند به سمت خودش، کمي خيره ماند و تصويري که مي افتاد توي آينه ي اتاق گريم مقابل چشمش نقش بست.زير لب زمزمه کرد "دروغگو "